ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

دالی...

سلام دختر شیطون بلا... شبا از ساعت 11 تا 1 اوج انرژی و شلوغ کردنته... وای که چقدر آدم حالش بده وقتی تو اوج خستگی باید با تو بازی کنه و حوصله و حال و جون نداره... اگه از خرید هم اومده باشه که دیگه بدتر ... سبزی پاک کردن و بادمجون پوست گرفتن و مرغ تمیز کردن و فریز کردن از طرفی و یه ریحانه ی گرسنه و شیطون از یه طرف دیگه و تازه .......... بابایی که باید زود بخوابه چون صبح قرار گذاشته با دوستاش بره کوه... ساعت نوشتن این پست رو ببین... خیلی وقته تو نتم... داشتم کارای اداریمو یه خرده سرو سامون میدادم...به تازگی قرار شده ضمن خدمتها بصورت انلاین باشه و در ضمن قرار شده تمام ضمن خدمت ها رو تو سایت ثبت کنیم... خیلی باحال شده... زمان شما مطمئنا ...
10 خرداد 1392

تقدیم به دو تا بابای مهربونی که ...

نمیدونم چرا تو چشماشون اینهمه برق توام با مظلومیت هست؟؟؟ هردوشونو میگم... هم بابای من که از اولش تا حالا برام اسوه صبر بوده و هم بابای بابایی که از اوج تواضع به بچه هاش یاد داده بهش بگن مشد حسن... بابای آروم و مهربونم (بابا جون) و مشد حسن عزیز و دلسوزم(آقا جون)... اولین سال پدر بزرگ شدنتون مبارک ببخشید که ریحانه هنوز خیلی کوچیکه که بفهمه شماها کی هستین ولی وقتی بزرگ شد همه رو براتون جبران میکنه... باباجون چند روز پیش برات دو دست لباس خرید... میدونم که برای خریدنش کلی ذوق کرده ولی یادم رفت با خودم بیارمش خونه. آقا جون تو هفته هفت بار به خونه مون زنگ میزنه که احوالتو بپرسه... گاهی هم که دلش خیلی تنگ میشه میاد اینجا...
10 خرداد 1392

هشت ماهگیت مبارک

هشت ماهگیت مبارک ناز گل مامان پست ویژه روز پدر روکه نوشتم یادم افتاد دو روز از هشت ماهه شدنت میگذره عزیزم... هشت ماه و دوزه که من مامان شدم و بابایی بابا... وببخش اگه این روزا خیلی درگیرم...در گیر توام همش... پس بذار بدون مقدمه بریم سراغ عکسای مربوط به آخرای ماه هفت: این اسماء، دختر همسایه مونه. دو سالشه. مامانش مربی مهده و من خیلی دوست دارم بخاطر تجربیاتی که در زمینه بچه ها داره باهاش ارتباط برقرار کنم. انقدر دوستت داره که وقتی رفتیم خونه شون هر چی توپ داشت آورد ریخت تو سالن خونه شون. تو هم بهت زده فقط نگاش میکردی...(فدای چشمات بشم...) این لباس رو آتوسا برات از مشهد سوغاتی خریده. دستش درد نکنه...( قبلا گفته بودم وقت...
3 خرداد 1392

بابایی روزت مبارک

سلام دختر کوچولوی من... فدای ناز و اداهای جدیدت بشم من که تازگیها خودتو اینقدر برای بابایی لوس میکنی. الان دیر وقته و تو بابایی کنار هم خوابیدین. با وجود اینکه تختتو آوردیم تو اتاق خودمون که دیگه شبا تو تخت خودت بخوابی ولی انقدر بهونه میکنی که وسط بخوابونمت(که پیش بابایی هم باشی) از صبح که خونه با هم تنهاییم همش بهونه میگیری تا بابایی از در بیاد تو... نمیدونی چیکار میکنی ... ذوق زده میشی ...طفلی اصلا اجازه نداره کتشو از تنش در بیاره بهونه ی بغلشو میکنی... نمیدونم کی بوده که بالا گرفتت نزدیک ساعتمون بردتت که هر دفه از در میاد تو بهش نگاه میکنی بعد به ساعت نگاه میکنی بازم انتظار داری تا پیش ساعتمون بالا ببرتت. وقتی این کا...
3 خرداد 1392

نمیذاری بنویسم چیکارت کنم؟

امشب با کلی مکافات خوابوندمت و ذوق زده اومدم نشستم پای کامپیوتر که بنویسم... کلی حرف داشتم ازت که بنویسم ولی... بیدار شدی... ای شیطون... بابایی داره از دستت صداش در میاد... ببین خودت نمیذاری برات بنویسم... ای شیطون... ...
1 خرداد 1392
1